ی روز روزگاری روم ازین زندگی

این روزها خیلی خسته م،روحم میخواهد برود یک گوشه بنشیند.


پشتش رابه دنیاکند،پاهایش را بغل بگیردوبلندبلند بگوید:


"خدایا من دیگر بازی نمی کنم"

همهﻣﺮﺍ ﺑﻪ  ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺻﺪﺍ  ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ...  ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ  ,  ﺑﻪ  ﮔﺮﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﻲ ﺻﺪﺍ


چه لحظه ی دردآوریه؟

اون لحظه که می پرسه:خوبی؟؟

بغض توگلوت میپیچه

5خط تایپ می کنی،ولی به جای enter

همه رو پاک می کنی و مینویسی:

خوبم مرسی تو خوبی؟؟


یادمن باشدکه تنهاییم رابرای خودم نگه دارم

وبغض های شبانه ام رابرای کسی بازگونکنم

تاترحم دیگران رابااظهارعلاقه اشتباه نگیرم

یادمن باشدکه فقط برای سایه ام بنویسم