مشک آب......


آفتاب از روي زين افتاده است

مشك آبش بر زمين افتاده است

كيست اين ساقي كه بي دست آمده است

كز سبوي تيغ سر مست آمده است

كيست اين ساقي كه در خون پا نهاد

تيرها را ديد  پيشاني گشاد

كيست اين ساقي  كه بر خود پا گذاشت

آب را در حسرت لبها گذاشت

مشك كن لبريز آب و آبرو است

چشم من با خيمه ها در گفتگو است

اي خدا اين مشك را از من مگير

گر گرفتي اشك را از من مگير

شيعه ي بي اشك شمع مرده است

كز غم بي آتشي افسرده است

نسبتي باهم دارند آب و گل

اشك مي شويد غبار از چشم دل

اشك اي عجز  اي ثبوت بندگي

چشمه ي جوشان آب زندگي

اشك اي تسبيح احمد در حرا

غرق در خون كن تماشاي مرا

اشك اي سر تسلاي علي

اي سكوت آلوده فرياد جلي

اشك اي آيينه ي بي تار و پود

همدم زهرا به شبهاي كبود

اشك اي آرام جان بي قرار

در ركاب ناقه ي زينب ببار

خواب مي ديدم كه در بيداري ام

در مسير كارواني جاري ام

 كارواني بي سر و بي سرپرست

غل به گردن خشك لب تاول به دست

كاروان از بس كه آتش ديده بود

اشك در چشمانشان خشكيده بود

 

اشك بي معرفت آب چشم است

اشك با معرفت تر خشم است

گر حسيني شدي ترك سر كن

عزم پرواز بي بال و پر كن

پيش از آن كز تو ذلت بسازند

خانه ي ظلم زير و زبر كن

شيعه و عافيت وامصيبت

دين واشرافيت وامصيبت

اي شمايي كه در خود خزيديد

شيعه ي راستين يزيديد

شيعه آيا فقط اشك و آه است

اين تصور بسي اشتباه است

محمدرضاآغاسی

غمگین چون پاییز....

آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی

کولی دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزگش خوانی

بخدا مثل تو تنهاست بخند....

کوروش کبیر


هم اكنون درمی يابم که جان از پيكرم می گسلد ... اگر از ميان شما كسی می خواهد دست مرا بگيرد يا به چشمانم بنگرد، تا هنوز جان دارم نزديك شود و هنگامی كه روی خود را پوشاندم، از شما خواستارم كه پيكرم را كسی نبيند، حتی شما فرزندانم. پس از مرگ بدنم را موميای نكنيد و در طلا و زيور آلات و يا امثال آن نپوشانيد . زودتر آنرا در آغوش خاك پاك ايران قرار دهيد تا ذره ذره های بدنم خاك ايران را تشكيل دهد . چه افتخاری برای انسان بالاتراز اينكه بدنش در خاكی مثل ايران دفن شود.

همه پارسيان و هم  پيمانان بخواهيد تا بر آرامگاه من حاضر گردند و مرا از اينكه ديگر از هيچگونه بدی رنج نخواهم برد شادباش گويند.

نگاهی که دیگرنمیشناسمش..

غربت را نباید در شهری غریب یا در گم شدن لحظه های آشنا جستجو کرد  هر وفت عزیزت نگاهش رو به یه غریبه تعارف کرد تو غریبی...............

غروب یعنی پایان آرزوها یعنی مرگ.......


                                                  سفرشیرین!

مرگ من سفری نیست

هجرتی ست

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر نامردمانش

خود آیا از چه هنگام

این چنین

آیین مردمی

از دست بنهاده اید؟

                                          احمدشاملو

نگاه سردت




مثل آسمان می مانی؛ دوستت دارم اما نمیتوانم داشته باشمت...

کوچ پرنده به من آموخت وقتی هوای رابطه سرد است، باید رفت...
 

خیسی غم

باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ،
می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش.
می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به سوی شادکامی .
می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ،
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ، گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت ،
بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی
مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری…

جای خالی

..پایان راه کاملاً پیداست!

می دهم قابش کنند

کنایه هایت را به رسم یادگاری.

و به همان دیوار میاویزمش!

جای همان دستخط تماشائی . . .

 

خدایاااااااااااااااااااااا؟؟؟

خدایا راهی نمی بینم!

آینده پنهانست........

اما مهم نیست!

همین مهم است که توراه را می بینی ومن.......................................

دلی که ازبی کسی تنها است،هرکس رامیتواندتحمل کند.!

دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ، در عزایش گوسفندها سربریدند


در بیکرانه زندگی دو چیز افسونم کرد ، آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم که هست


روزگاریست که شیطان فریاد می زند: آدم پیدا کنید! سجده خواهم کرد.


در دردها دوست را خبر نکردن ، خود نوعی عشق ورزیدن است!


ساعتها را بگذارید بخوابند! بیهوده زیستن را نیاز به شمردن نیست.


بغض بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست اگر بشکنه دیگه اعتراض نیست التماسه.


زخمی بر پهلویم هست روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب میخورم و همه گمان میکنند که من میرقصم.


نامم را پدرم انتخاب کرد ، نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است ، راهم را خودم انتخاب می کنم.


دکتر علی شریعتی


عشق پاک

آمدی ، چه صادقانه آمدی ، مرا عاشق کردی ...
آمدی ، چه عاشقانه آمدی ، مرا دیوانه کردی ...
چه زیبا آمدی و لحظه های پر از غم زندگی ام را عاشقانه کردی!

 

زندانی بانام دنیا

وقتی خواستم زندگی کنم راهم را بستند. وقتی می خواستم ستایش کنم،گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن،گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن،گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید،می خواهم پیاده شوم.