میخام فریادبزنم

چقدراین روزها خسته م
چقدراحساس ناتوانی می کنم
خسته م اززیستن،ازبودن،ازین صبح شدن هاوشب شدن های بی دلیل
خسته م ازاین آدمها
همونایی که تمام زندگیمندامامن هیچ جای زندگیشون نیستم....هیچ جا
سخته موندن کنارآدمهایی که وجودت رو نبینند زنده باشی اما مرده پندارنت
خدایاخسته م ،خسته،کاری کن
خسته م ازین نقش بازی کردن ها،خسته م بس که بغضم رو قورت دادم،بس که یواشکی گریه کردم
میخام این ماسک لعنتی روازرو صورتم بردارم،میخام خودم باشم
گلوم خیلی درد داره،دلم داره میترکه،نمیخام گریه کنم،خسته م از گریه کردن
میخام خودم رو رهاکنم،میخام "فریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد"بزنم
خداجون کمکم کن.....کمکم کن.....
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم دی ۱۳۹۱ ساعت 12:40 توسط سارا
|