کودکی من یادش بخیر
دلم برای کودکیم تنگ شدهبرای روزهایی که باور ساده ای داشتمهمه ی آدم ها را دوست داشتممرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتممادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود!دلم می خواست "مِمُل" را پیدا کنم...از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتمتمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بوددلم برای خدا تنگ شده ؛خدایی که شبها بوسه بارانش می کردمدلم برای کودکیم تنگ شده ...شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت.....
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 20:39 توسط سارا
|